مدرس چه گفت؟ (1)


 

نويسنده:دكتر سيد عبدالباقي مدرسي




 

درآمد
 

آنچه در پي مي آيد خاطراتي است كه توسط مرحوم دكتر سيدعبدالباقي مدرسي در برخي از محافل خانوادگي و دوستانه، بيان و توسط آقاي دكتر علي مدرسي تقرير گرديده اند. آقاي دكتر مدرسي پس از نگارش اين مجموعه، بار ديگر متن را براي آن مرحوم خواندند و از استناد آن اطمينان يافتند.
اينكه مي گويم مقدمه اي است براي خاطره هايي كه از پدرم دارم. متأسفانه در صورت مذاكرات مجلس جملات كوتاهي كه مدرس در ميان سخنانان و نطق هاي نمايندگان مي گفته، ثبت نشده است. مهم اين كلمات است كه به مناسبت مطالب مورد مذاكره، دنيايي معني و مفهوم دارد. حيف كه بسياري از آنها ديگر فراموش شده اند و گرنه خود روشنگر تاريخ هر حادثه آن زمان بود. مثلا در يكي از جلسات مجلس، راجع به حقوق نمايندگان صحبت بود كه مبلغ 200 تومان برسد، مدرس نطق كوتاهي كرد و گفت، «عده اي هستند كه نيازمندند، بگيرند و عده اي كه نيازمند نيستند نگيرند، كساني كه غريبند و امورشان نمي گذرد، اشكالي ندارد كه اين مبلغ به آنان پرداخته شود.» سخنان ايشان تمام شد و نشستند، يكي از نمايندگان اظهار داشت، «چرا وزير رئيس الوزرا هزار ودويست تومان مي گيرند و نماينده مجلس 100 تومان؟» مدرس، با همان خونسردي حاصل خود، گفت، «براي اينكه آنان تفنگ و سرنيزه دارند.» جملات كوتاه مدرس به قدري متداول بود ودر ميان نطق نمايندگان مانند شهابي پرتاب مي شد كه اگر كسي نمي شنيد، از ديگران مي پرسيد كه مدرس چه گفت.
در دوره چهارم مجلس شوراي ملي، مدرس از نمايندگاني كه بدون توجه به مصالح ملت وكشور به لايحه اي رأي داده بودند، شديدا انتقاد و زد و بندهاي سياسي آنان را در مجلس آشكار كرد. عده اي از وكلا طي نامه اي به موتمن الملك، رئيس مجلس، شكايت كردند كه مدرس در مجلس به ما بد گفته و به موافقين نظر خود، خوب گفته است. رئيس در جلسه علني، نامه را خواند و يكي از نمايندگان پيشنهاد كرد كميسيوني تشكيل شود و به چگونگي بد گفتن مدرس به وكلا، رسيدگي كند، مدرس، در همان جلسه اظهار داشت، «اگر براي اينكه چرا من به عده اي بد گفته ام كميسيوني تشيكل شود، بايد كميسيون ديگري هم تشكيل گردد و رسيدگي كند كه من چرا به عده اي ديگر خوب گفته ام.» عده اي از نمايندگان مخالف و كار كشته سياست باز دانستندكه مدرس مي خواهد در اين كميسيون ها، دلايل خوب بودن و بد بودن را مطرح كند و لاجرم زد و بندهاي سياسي آنان را بيش از پيش بر ملا مي سازد؛ اين بود كه از رسوايي بيشتر ترسيدند و قضيه را ناديده و ناشنيده گرفتند.

يقه باز مدرس
 

روزي همراه آقا به مجلسي رفتم. وقتي از پله ها بالا مي رفتيم، يكي از نمايندگان مجلس كه به نظرم شيخ العراقين زاده بود، به ما رسيد و خطاب به آقا گفت، «شما در اين زمستان سخت با اين پيراهن كرباسي و يقه باز، گرفتار سرماخوردگي مي شويد.» مدرس نگاه تندي به او كرد وگفت، «آشيخ ! كاري به يقه باز من نداشته باش، حواست جمع دروازه هاي ايران باشد كه باز نمانند.»

جاي مدرس و وكالت
 

فراموش نمي كنم كه درگير و دار انتخابات دوره چهارم، هر كسي مي خواست وكيل محلي گردد، مي آمد منزل ما و اصرار داشت مدرس او را تائيد كند. روزي يكي از اين منتظر الوكاله ها آمد حضور آقا و پس از تعارفات و تملقات معمول گفت، «حضرت آقا! فلان كس (نام برد)، براي بزرگ نمودن خود در روزنامه نوشته است (روزنامه را به آقا نشان داد) كه در منزل مدرس بودم و او به دست خود براي من چاي آورد و من خودم.» مدرس بلافاصله به اوگفت، «اشكالي ندارد. شما هم بنويسيد به منزل مدرس رفتم و او چاي ريخت و خودش خورد. شايسته است مرا وكيل خودتان نماييد.» آن مرد وقتي سخن مدرس را به اين ترتيب شنيد، خود را جمع كرد و رفت. تصادفا، اين مطلب را يكي از روزنامه هاي آن زمان هم نوشت و مدت ها براي منتظر الوكاله ها سر زبان بود.

حقوق وكالت
 

تصور مي كنم دوره چهارم بود وشايد شش ماهي از عمر مجلس مي گذشت. مي دانيم مدرس در ايندوره ليدر اكثريت و در اوج شهرت و قدرت بود. يكي از روزها، نزديك غروب، عده اي از نمايندگان به مناسبتي كه حالا فراموش كرده ام شايد يكي از اعياد بود، به خانه ما آمدند. جمعيت متراكم و زياد بود. من با خرما از واردين پذيرايي مي نمودم. يكي از نمايندگان گفت، «حضرت آقا! من از طرف قاطبه نمايندگان استدعايي دارم كه اميد دارم اجابت گردد.» مدرس با همان سادگي و لهجه خاص خود پاسخ داد، «در ولايت ما ضرب المثلي هست مي گويند سلام لر بي تمنا نيست. بفرماييد چه مطلبي است ؟» آن نماينده اظهار داشت، «حضرت آقا مسبوقيد كه حقوق نماينده مبلغ صدتومان است و اين براي اداره زندگي كم است. ترتيبي دهيد كه مجلس، اين مبلغ را به دويست تومان برساند.» مدرس در جواب گفت، «نظر شما درست يا غلط، در مورد آن بحثي ندارم، ولي روزي كه انتخاب شديد مشخص بوده كه حقوق شما صد تومان است و با رضايت، وكالت را انتخاب كرده ايد يا انتخابتان كرده اند. اگر حالا ناراضي هستيد، بايد استعفا بدهيد و اعلام كنيد كه ما با حقوق دويست تومان حاضريم قبول نمايندگي كنيم. اگر موكلين يا آنها كه شما را انتخاب كرده اند، راضي شدند و باز به مجلس آمديد، حق داريد دويست تومان بگيريد غير از اين هم راهي نداريد».

عقل و پول
 

روزي در خانه ما عده اي از همفكران مدرس و مخالفان سردار سپه جمع شده بودند و درباره راه و روش مبارز صحبت مي كردند. من در آن ميان، بهار، زعيم، آشتياني و حايري زاده را مي شناختم. مردي كه مشخص بود ثروتمند و غني است، آمد و در جمع آنان نشست. هر كس فكر و پيشنهادي مي داد،آن مرد غني هم اظهار نظري مي كرد، مدرس رو به او كرد و گفت، «حاج آقا! بايد هر كسي هر چه دارد به كار اندازد. اينان عقل دارند و آن را به كار گرفته اند و توكه فقط پول داري، همان را خرج كن. اين طور بهتر است.» آن مرد سكوت كرد و بعدها از ياران وفادار مدرس شد و مدتي شهرباني او را زندان كرد و ديگر نمي دانم چه شد. خدايش از او راضي باد كه از آن سخن مدرس نه تنها نرنجيد، بلكه بهره گرفت و عمل كرد. مدرس را همه دوست داشتند و به او ارادت مي ورزيدند. من تقريبا كسي را نديدم كه از سخنان رك و پوست كنده او كه بدون ملاحظه كسي، در هر مقامي كه بود، مي گفت، رنجيده شود و خود او هم همين صفت عالي را داشت! از دست بهرامي سيلي خورد،‌ولي حتي يك بار نشد كه به اين اهانت اشاره كند و در مجلس دوره هاي بعدي كه با بهرامي نماينده بود، به روي او بياورد. به او محبت كامل داشت، گويا مطلقا چنان اتفاقي نيفتاده است.

دعوا بر سر گوسفند و بز
 

يكي از روزها پيش از تشكيل جلسه رسمي مجلس، نمايندگان بحثي داشتند و شيرواني نماينده شهرضا (قمشه) و كازروني نماينده كازرون و نواحي آن، سخت به يكديگر پرخاش مي كردند. مدرس علت اختلاف آن دو را جويا شد. شيرواني گفت، «آقا عده اي از بوير احمد و قشقايي آمده اند و گوسفندان اهالي ولايت خودتان، قمشه را، برده اند. چرا بايد چنين باشد و اموال مردم به وسيله سارقين مسلح به غارت رود؟» مدرس گفت، «آقاي شيرواني! جوش زياد نزنيد. بيابان هاي قشمه خشك و بي علف است، آنجايي كه گوسفندان را برده اند سرسبز و پر آب است و به (بزچي ها) بهر خوش مي گذرد. گله ها را هم از اين طرف ايران برده اند آن طرف ايران، از كشور كه خارج نكرده اند. شما بايد حواست جمع اموال مردم باشد كه دارند از دروازه هاي ايران بيرون مي برند. اين داد و فرياد را اگر عرضه داري، براي آن غارت و چپاول راه بينداز. از طرفي آقاي كازروني كه نماينده كازرون مي باشد، قضيه را پيگيري خواهد كرد.» به اين ترتيب دعواي شيرواني و كازروني پايان يافته تلقي شد.

طياره و الاغ
 

در مجلس شوراي ملي سخن از عبور و مرور مردم و تنظيم طرح اتوبوسراني تهران بود. موافقين و مخالفين داد سخن دادند و غوغايي به پا شد. از جمله مخالفين اين نوآوري، شيخ درشت استخواني بود كه ظاهرا نماينده كرمان بود و حركت اتوبوسي را در بيان خويش مجسم مي ساخت كه با صداي گوشخراش خود دنيايي را پر از گرد و غبار و گل و لاي نموده است. مدرس چندبار مداد كوچك خود را روي ميز مقابلش زد و آنگاه با خونسردي گفت، «آشيخ! دنياي ما دنياي قطار زيرزميني و طياره است. حالا ديگر مردم نمي خواهند سوار الاغ هاي كرماني شوند.» مجلس از خنده و همهمه درهم ريخت.

زيرآبكي
 

در يكي از جلسات مجلس، وزير پست و تلگراف سخن مي گفت كه،«قسمت هايي از كابل خط تلگراف بايد از دريا بگذرد و داراي هزينه زيادي است و....» مدرس، سخن او را قطع كرد و اظهار داشت، «به جاي كابل از سيم زيرآبي كه معادل فارسي آن است استفاده كنيد.» وزير، بيان داشت، «كابل معادل فارسي ندارد.» مدرس گفت، «آقا! زير آبي فارسي نيست ؟ فقط زير آبكي فارسي است!؟» نمايندگان به خنده و همهمه افتاده و جلسه به عنوان تنفس تعطيل شد.

واگذاري گردنه
 

مدرس در نامه هاي خود رعايت اختصار را دقيقا مورد نظر داشت، به طوري كه اغلب دست نوشته هاي او حكايت از تسلط شگفت انگيزش به لطايف و دقايق ادبي دارد و استادي حيرت انگيز مدرس را در آثار باقيمانده از او مي توانيم شاهد باشيم. به هر حال سخن از خاطره هاست. روزهائي بود كه مردي موثر و شيكپوش گاه و بيگاه به ديدار مدرس مي آمد و تقاضا داشت ايشان را براي وزير داخله سفارش كند تا حكومت يا فرمانداري يكي از شهرستان ها را به او واگذار نمايد. مدرس خود از كسي تقاضايي نداشت و چيزي نمي خواست و براي اين گونه افراد هم تا شناخت كاملي برايش حاصل نمي شد، سفارشي نمي نوشت. مرد متقاضي با سماجت تقاضاي خود را تكرار مي كرد و هر روز در مقابل آقا مي نشست و از اين و آن پيام و سفارش مي آورد. بالاخره روزي آمد و ايستاد كنار باغچه حياط و با مدرس صحبت كرد. آقا آهسته به سوي اتاق رفت و تكه كاغذي را آورد و نوشت، «وزير داخله ! حامل نامه از مزاحمين من واز همكاران شماست. يكي از گردنه ها را هم به ايشان واگذار كنيد.» متقاضي كه سخت درهم شده بود، گفت، «آقا اين چه سفارشي است؟» آقا پاسخ داد، «اگر غير از اين بنويسم كاري به تو نمي دهند.» اين را هم يادآوري كنم كه مدرس نامه هايي را كه مي نوشت، خودش بلند مي خواند.

جدش محروم بود
 

روزي در منزل مرحوم سيد محمد تدين بسياري از رجال مملكت دعوت داشتند. عادت آقا بر اين بود كه هر جا مهماني مي رفت، مقداري نان همراه مي برد و در هنگام شام يا ناهار سر سفره به عنوان غذاي مخصوص از آن استفاده مي كرد و چون همه به اين روش عادت داشتند، ناراحت نمي شدند. مواردي كه به ياد ندارم چنين كاري را انجام دهد، منزل مرحوم مستوفي الممالك و مرحوم مشيرالدوله پيرنيا بود كه براي اين دو، مخصوصا مستوفي، احترام فوق العاده اي قائل بود. آن روز در منزل تدين با انگاره نقره (ظرف نقره اي كه استكان را درون آن مي نهادند) چاي براي مدعوين آوردند. يكي از آقا پرسيد،«نظر شما راجع به ظرف نقره چيست؟» آقا هم پاسخ داد، «جد اين سيد از داشتن چنين وسايلي محروم بود، حالا چه مانعي دارد فرزند او داراي چنين وسايلي باشد؟

رضاخان و دورويي
 

رضاخان، در اول خيابان سپه محوطه ي بزرگي را كه به نام باغ ملي بود، تعمير و بازسازي نموده، مراسم نظامي را در آن برگزار مي كرد و در بالاي سر در بزرگ آن، مجسمه نيمتنه اي از خود نصب كرد كه مانند دو مجسمه از پشت به هم چسبيده بودند و هم از بيرون شمايل تمام صورت او را داشت و هم از درون. روزي براي مراسمي مدرس را دعوت كردند. من هم همراه ايشان پيادها از منزلمان كه سرچشمه بود، استقبال كردند و رضاخان به شرح و توصيف پرداخت. در چادري نشستيم. رضاخان از مدرس پرسيد، «حضرت آقا! در ورودي را ملاحظه فرموديد؟» مدرس گفت، «بله، مجسمه شما را هم ديدم. دست مثل صاحبش در رو دارد.» رضاخان از شرم و ناراحتي به خود مي پيچيد و تا پايان مجلس ديگر سخني نگفت.

سر زير لحاف
 

روزي در مجلس، بودجه ارتش مورد بحث بود. رضاخان وزير جنگ هم حضور داشت. مدرس براي اظهار نظر پشت تريبون از مطلبي كه حالا نمي خواهم آن را بيان كنم، چون تا اندازه اي مراعات تمركز مطلب نمي شود، مجلس را به هيجان آورد و نمايندگان سرحال وخندان شدند. مدرس با مداد كوچكي كه در دست داشت چند بار روي تريبون زد و نمايندگان ساكت شدند. طرفداران سردار سپه زياد بودند. مدرس وارد بحث شد كه در سال گذشته، در بودجه ارتش رقمي براي خريد لحاف براي افراد در نظر گرفته شده بود. خنده و نجواي نمايندگان شروع شد. مدرس باز مدادي روي تريبون زد و مجلس ساكت شد و تكرار كرد كه سال گذشته، مبلغي براي خريد لحاف... يا بيان كلمه لحاف، باز پچ پچ و خنده آغاز شد. مدرس گفت، «من نمي دانم زير لحاف چه سري است كه وقتي به اين كلمه مي رسم، همه آقايان حالت طبيعي خود را از دست مي دهند و به نجوا مي افتند؟» مجلس چنان در هم ريخت و نمايندگان به قدري از اين سخن به خنده افتادند كه اعلام تنفس شد و آن روز مجلس نتوانست در مورد بودجه ارتش بحث و گفتگو كند.

عموزاده هاي معترض
 

روزي مستوفي الممالك براي پاره اي مذكرات به خانه ما آمد. مدرس براي او احترام فوق العاده اي قائل بود و تنها كسي بود كه به او آقا مي گفت و از او استقبال مي كرد. وقتي مستوفي وارد حياط شد، مدرس به پيشواز او رفت. صحن حياط بسيار شلوغ بود و هر گوشه اي چندين نفر روي فرش، حصير و يا كنار ديوار نشسته و غوغايي به پا نموده بودند. مستوفي پرسيد،«آقا ! اينجا چه خبر است؟ اينان كيستند و چه مي خواهند؟» مدرس گفت، «اينان عموزاده هاي يهودي ما هستد. اعتراض دارند و نماينده اي را كه دولت به زور برايشان انتخاب كرده، قبول ندارند. آمده اند اينجا متحصن شده اند تا نماينده واقعي خود را انتخاب كنند و به مجلس بفرستند.» مستوفي خنديد و با مدرس به خلوت نشستند.

مكان شناسي
 

اين حكايت بامزه را من از زبان ديگري شنيده و يا در روزنامه هاي آن زمان خوانده ام و خاطره خودم نيست و آن چنين است كه روزي يكي از نمايندگان روحاني در پشت تريبون مجلس سخن مي گفته و بي مناسبت به بيان مسائل مذهبي و روضه خواني مي پردازد. مدرس سخن او را قطع مي كند و مي گويد، «مؤمن! سپهسالار دو ساختمان چسبيده به هم ساخته، يكي اين مجلس و يكي هم مسجد و مدرسه (مسجد و مدرسه سپهسالار). شما اشتباه آمده ايد بايد به ساختمان بغلي برويد. در مسجد روضه خوانده مي شود. اينجا مجلس و محل قانونگزاري و رسيدگي به امور مردم و مملكت است.»

هوش انگليسي
 

روزي سيد حسن تقي زاده كه تازه از اروپا برگشته بود به منزل ما آمد و طي مذاكرات مفصلي، اظهار داشت كه آقا انگليسي ها خيلي قدرتمند و باهوش و سياستمدارند و نمي توان با آنان مخالفت كرد. مدرس پاسخ داد، « اشتباه مي كني. آنها مردمان باهوشي نيستند، شما نادان و بي هوشيد كه چنين تصوري درباره ي آنها داريد.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25